یک داستان زیبا/اطلاعات لطفا
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید/من رضا هستم18 ساله.این وبلاگ رو به امید سرگرمی هرچه بیشتر شما عزیزان درست کردم.امیدوارم خوشتون بیاد.دوستانی که دوست دارند عکسهای فوتبالی ببینن میتونن به وبلاگ جدیدمwww.pic_sport.loxblog.comسر بزنید.مرسی
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 226
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 226
بازدید ماه : 362
بازدید کل : 162780
تعداد مطالب : 125
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1



بازی آنلاین


تصاویر زیباسازی نایت اسکین
تصاویر زیباسازی نایت اسکین
تصاویر زیباسازی نایت اسکین
تصاویر زیباسازی نایت اسکین
♥♥♥♥عکس جدیدترین و زیبا ترین عکسهای 2013♥♥♥♥
به روزترین های اینترنت




 

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده‌ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود، به خوبی در خاطرم مانده است. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید، ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفاً بود، و به همه سوال‌ها پاسخ می داد.

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم، روزی بود که مادرم به دیدن همسایه‌مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم، تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفاً.

صدای وصل شدن اًمد و بعد صدایی واضح و اًرام در گوشم گفت: «اطلاعات»

گفتم: «انگشتم درد گرفته» .... حالا یکی بود که حرف‌هایم را بشنود، اشک‌هايم سرازیر شد.

پرسید: «مامانت خانه نیست؟»

گفتم: «هیچکس خانه نیست.»

پرسید: «خونریزی داری؟»

جواب دادم: «نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.»

پرسید: «دستت به جا یخی می رسد؟»

گفتم: «می توانم درش را باز کنم.»

صدا گفت: «برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.»



یک روز دیگر به اطلاعات لطفاً زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : «اطلاعات»

پرسیدم: «تعمیر را چطور می نویسند؟» و او جوابم را داد.

بعد از آن برای همه سوال‌هایم با اطلاعات لطفاً تماس می گرفتم.

سوال‌های جغرافی‌ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت اًمازون کجاست. سوال‌های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری‌ام مرد با اطلاعات لطفاً تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف‌هایی را زد که عموماً بزرگترها برای دلداری از بچه‌ها می گویند، ولی من راضی نشدم.

پرسیدم: «چرا پرنده‌های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه‌ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟»

فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: «عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند» و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفاً متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می اًمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.

احساس می کردم که اطلاعات لطفاً چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: «اطلاعات لطفاً»

صدای واضح و اًرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد: «اطلاعات»

ناخوداگاه گفتم: «می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟»

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای اًرامش را شنیدم که می گفت: «فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.»

خندیدم و گفتم: «پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟»

گفت: «تو هم میدانی تماس‌هایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه‌ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.»

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم: «اًیا می توانم هر بار که به اینجا می اًیم با او تماس بگیرم.»

گفت: «لطفاً این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.»

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

یک صدای نا آشنا پاسخ داد: «اطلاعات»

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.

پرسید: «دوستش هستید؟»

گفتم: «بله یک دوست بسیار قدیمی»

گفت: «متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.»

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: «صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته است. یادداشت کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.»

صدای خش خش کاغذی اًمد و بعد صدای نا آشنا خواند: «به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند... خودش منظورم را می فهمد

                                                                


تصاویر زیباسازی نایت اسکین

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







18 / 6 / 1391برچسب:, :: ::  نويسنده : ♥♥♥♥Reza♥♥♥♥